این هفتهها و روزها خیلی برام مهمن و خیلی کار واسه انجام دادن دارم واسه همین تمام وقتم به غیر از زمانی که میخوابم سر کارم هستم. البته از کارم لذت میبرم همینطور با اشتیاق کارمو انجام میدم و بهش ایمان دارم بنابراین هیچ گلهای نیست.
اول هفته قرار بود یک قرار بسیار مهم با چند نفر هماهنگ کنم. زمانی که انتخاب کردم چهارشنبه ساعت 7 غروب بود چون معمولا این ساعت کار خاصی ندارم. حالا یک اپسیلون هم فکرشو نمیکردم یهویی باخبر بشم بهترین دوستم تو دوران دبیرستان و پیشدانشگاهی دقیقا چهارشنبه شب عروسیشه. لعنت بهت اینجا هم باید حالمو بگیری؟!
خلاصه اینکه هیچ راهی نداشت که بتونم برسم به عروسیش. نه جشن عقدش بودم و نه عروسیش. به این میگن رفیق واقعا؟ هرچند که بهش قول دادم یک شب سرش خراب بشم ولی خودم میدونم فایدهای نداره.
یعنی بیاغراق سه سال تو بیخیالترین و دلخوشترین سالهای زندگیم دوستم بودی. اونقدر که من با تو خندیدم هیچوقت دیگه نخندیدم. سه سال صندلیهامون تو کلاس با هم جفت بود و همه مسخره بازیامون با هم. اونهمه آهنگا! تو آفتاب نشستنها و زر زر کردنها. دعواها سر باز بودن یا بستن پنجره! لعنتی خیلی باحال بودیم
حسین جان عزیزم دوست دیوونه خودم، عروسیتو کلی کلی تبریک میگم...
پیش میاد
منم تو جشن عقد و عروسی دوتا از بهترین دوستان دبیرستانمنبودم :)
فقط دورادور ارزوی خوشبختیکردم براشون:)
کار سختیه, ولی اینطوریه دیگه