جملات مغرضانه ی یک عدد دیازپام

که اِهِن و تِلِپ اضافی دارد

جملات مغرضانه ی یک عدد دیازپام

که اِهِن و تِلِپ اضافی دارد

ثمره زندگی

دیشب یه تولد دعوت شدم. تولد خودم. با اینکه خبر داشتم قراره سوپرایزم کنن، ولی طوری وانمود کردم که انگار واقعا سوپرایز شدم. حیف بود دماغشون بسوزه. زحماتشون هدر میرفت

امسال این دومین کیک تولدم بود. پارسال یک دونه تولد داشتم (که همونم درست یادم نمیاد، شاید هم اصلا نداشتم). سال قبلش 4 تا تولد. چه تولدهای دلپذیری... و سال قبلترش دو تا

تولد دیشب یه چیز عجیب داشت. رو کیک شمع 30 رو گذاشتن. گفتم احمقها باید 29 میذاشتید. یک درگیری بوجود اومد که کدومشون پیشنهاد 30 رو داد. بعد یکی با دلیل و منطق داشت ثابت میکرد 30 درسته. از آبان 68 تا آبان 98 یعنی 30 سال. راستش به استدلالش گوش ندادم چون دوست نداشتم باورش کنم. یکی هم گفت از سی تا چهل مثل برق و باد میاد و میره. به اندازه یه چشم به هم زدن. تجربه داشت. به نظرم درست میگه. گفتم آره از سال پیش تا امسال انگار فقط یه ماه گذشته. و دوست دیگه ای با عبارت (پیرِسگ شدی رفت) سعی میکرد بهم نشاط تزریق کنه

این روزا بیشتر از هر زمان دیگه ای دوست دارم از همه چیز دور باشم و بشینم رو کتاب نیمه تمامم. چیزی که از 22 سالگی تو فکرشم و میخواستم به عنوان ثمره زندگیم به همه معرفی کنم. اما فقط بهش فکر کردم و تو ذهنم نوشتمش. آخرشم فکر کنم بمیرم و نتونم تمومش کنم. اگه اینطور بشه انگار تمام عمرمو هدر دادم. ولی اگه این اتفاق افتاد، دوست دارم حتما اون دنیایی وجود داشته باشه. شاید یه گوشه اش، فرقی نداره تو بهشت یا جهنم، مثلا وقت ناهار، بتونم یه کاغذ قلم پیدا کنم و تمومش کنم. اونجا فرصت زیاد دارم. کسی هم کاری به کارم نداره


پ.ن: یادمه یه بار به خانم ف گفتم این کتاب ثمره ی زندگیم میشه. با تعجب گفت تو ۲۲ سالگی دنبال ثمره زندگی ای؟ الان که خیلی زوده. گفتم زود نیست. الان میبینم زود بود. شاید باید برای پنجاه و دو سالگی برنامه ریزی کنم.  شایدم شصت و دو سالگی